آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان کلبه زیبایی سفر کردم به شهر بی ستاره که گفتم شاید اونجا غم نباره ولی دیدم که غم اونقدر زیاده که هر جا پابذارم غم بباره گرفتم چتری روی سرم زود ولی غم کرده اونو پاره پاره نفهمیدم که جنس غم چی بوده که چتر من به زیرش زاره زاره درست کردم با عشقت جون پناهی چنین ابر غمو کردیم بی چاره شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
و آن زمان که عاشق می شوی و می دانی که عشقی هست و باور داری کسی که تو را دوست دارد و در آن شبهای سرد و یخبندان با تو می ماند.. در آن لحظات می فهمی دوست داشتن چقدر زیباست ..... و آن زمان که کسی در فراسوی خیال تو نیست و تو تنهای تنها در جاده های برهوت زندگی قدم می زنی تنها اوست که به تو
شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می كند هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت من اشتباه می كنم و او با اشتباه های دلم حال می كند. دیروز یك فرشته به من می گفت لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید. اگر دوست داری بقیه ی شعررا بخونی عضو شو ادامه مطلب ... چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
چشمان زيبايت را دوست دارم اي اوج هستي.
اي كه تمام خاطراتم در قلب سبز و زيبايت تداعي ميشود. امشب از آسمان نيلي دلم با تو سخن ميگويم و بارها نامت را به زبان مي آورم. ستارگان را همچون مرواريد هاي درخشان به تو تقديم ميكنم و همچو آهوي خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد. از جنگل سبز چشمانت عبور ميكنم و عاشقانه به باغ دلت پناه مي آورم و وجود شقايق هاي سرخ را همچو ستارگان آسماني باور مي دارم و مانند نگين هاي درخشنده رهسپار آسمان آبيت ميشوم
چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم. پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
جهان نامرئی جن
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
دین جنیان:
آن ها مانند بشر مومن . غیر مومن دارند و حتی مشرک و کافر دارند، منکر خدا دارند، منکر انبیا دارند، مومن واقعی هم دارند. نتیجه اینکه جنیان هم دارای دین هستند و آن ها نیز مسلمان و غیر مسلمان و کافر دارند و شیعه و سنی دارند. بعضی از جنیان طرفدار حضرت علی (ع) هستند و بعضی دیگر با این حضرت به مخالفت و جنگ پرداختند. (به همین دلیل در هنگام جن زدگی و زمانی که جن موجب آزار انسان میشود، انسان جن را به حضرت علی (ع) قسم میدهد و او را میترساند.) پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
غضنفر توی کوپه قطار به سمت مشهد می رفته، به رو به روییش میگه: به سلامتی از مشهد بر می گردید؟
معلم: فعل کشیدن را صرف کن.شاگرد: کشیدم کشیدی پاره شد! حیف نون می ره دکتر، می گه آقای دکتر من چشمام ضعیفه. دکتر می گه تا چه حد ضعیفه؟ حیف نون می گه شما اون مگسی رو که روی دیواره می بینین؟ من نمی بینمش! ترس پسرها از ازدواج دل بستن به یه دختر نیست دل بریدن از بقیه دخترهاست! از حیف نون میپرسن شیری یا روباه؟ میگه مگه خر چشه؟ زن غضنفر : بازم جلو جمع به من گفتی احمق؟ انواع مرد. اروپایی = یه زن داره و یه دوست دختر . زنش رو بیشتر دوست داره. امریکایی = یه زن داره و یه دوست دختر . دوست دخترش رو بیشتر دوست داره. ایرانی = 4 تازن داره و 10 تا دوست دختر . ننه اش رو بیشتر دوست داره. پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: :: نويسنده : نادیا
|